جدول جو
جدول جو

معنی مردم آمیز - جستجوی لغت در جدول جو

مردم آمیز
خوش خو و با ادب، آنکه با مردم آمیزش و معاشرت کند
تصویری از مردم آمیز
تصویر مردم آمیز
فرهنگ فارسی عمید
مردم آمیز
(خَ لَ پَ)
خلیق متواضع. (آنندراج). مردم جوش. که با خلایق بجوشد و خوشرفتاری و معاشرت کند. مقابل مردم گریز:
چون به ریش آمد و به لعنت شد
مردم آمیز و صلح جوی بود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
مردم آمیز
آنکه با مردم آمیزش کند بسیار معاشرت: چون بریش آمدو بلعنت شد (امرد) مردم آمیز و مهر جوی بود. (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردم گریز
تصویر مردم گریز
آنکه از مردم بگریزد و گوشه نشینی اختیار کند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ هََ)
مرهم نهی. ترتیب دادن مرهم:
تیغ از آنسو به قهر خونریزی
رفق از آنسو به مرهم آمیزی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ رَ)
مردم گریزی. رمندگی:
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ مِ)
نوعی از حیوان آبی است که به صورت انسان می باشد سفیدپوست و بغایت نازک اندام. (غیاث اللغات). نسناس. (مهذب الاسماء). موجود افسانه ای که گویند در دریاها باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ای مردم آبی شده بی یأس تو عمری
دردیدۀ احرار جهان مردم دیده.
انوری.
نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود
گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت.
آشوب.
می تواند دیدۀ عاشق به امید سرشک
مردم آبی کند آسودگان خاک را.
هاشم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آدمی بدور. مردم بدور. یالقوزک. (یادداشت مؤلف). گریزنده و نفور از مردم. که از مصاحبت و معاشرت دیگران پرهیز دارد. وحشی خوی و رمندۀ کم معاشرت
لغت نامه دهخدا
(دُ)
آمیخته به دردی. ناصاف. ناخالص:
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سر خم جمله دردی آمیز است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
معاشرت بسیار با مردم. خلیق و خوشرفتاری و معاشرتی بودن. عمل و صفت مردم آمیز
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ گَ / گِ)
مردخیز. جائی را گویند که در آن ارباب عقل و دانش پیدا شوند. (آنندراج). سرزمین و دیاری که از آنجا مردان برجسته و بزرگوار برخاسته باشند، پدیدآورندۀ مردمان. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مردم گریز
تصویر مردم گریز
آنکه از مردم دوری جوید معتزل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردم آمیزی
تصویر مردم آمیزی
معاشرت بسیار با مردم
فرهنگ لغت هوشیار
گوشه گیر، گوشه نشین، منزوی، انزواجو، انزواطلب، عزلت گزین
متضاد: انسان دوست، مردم ستان، مردم آمیز، مردم دوست، معاشرتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محبت آمیز، لطف آمیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عطوفت بار، محبت آمیز، مهرآمیز، مهربانانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از آرام آمیز
تصویر آرام آمیز
Peacefully
دیکشنری فارسی به انگلیسی